رد پای خدمات بوریاباف محله گلشهر را میتوانی در روزهای انقلاب و پخش اعلامیه، توزیع نان و نفت در میان خانوادههای شهر در زمان جنگ، اعزام نیرو به جبههها، پاکسازی مناطق جنگی، ساخت مدرسه و مسجد و درمانگاه و لولهکشی آب و دهها خدمت دیگر از این دست پیدا کنی، اما او حالا در هفتادوپنجسالگی با وجود بیماری و کهولت سن، پلههای خانه را یکییکی پایین میآید و در حیاط کوچک آن، حصیر میبافد تا مگر ماحصل این تلاش شبانهروزی بشود قرص نانی که سر سفره خانوادهاش ببرد؛ کسب روزی از شغلی که سالهای رونقش به پایان رسیده است.
روایت خاطرات رمضان رمضانی از روزهای قدیم محله گلشهر است و روزهای جنگ و آنچه بیدریغ در طبق اخلاص گذاشته است.
اصالتا اهل اسفراینم. پشت لبم تازه سبز شده بود که مادرم برایم آستین بالا زد. مدتی در شهر خودمان بودم تا اینکه بالاخره با مشورت یکی از اقوام، راهی مشهد شدم تا کاروکسبی راه بیندازم. پیش از آن، مِهر آقا، مادرم را در سفری که به این شهر رفته بود، بیقرار کرده بود و کلامش مدام میرفت به این سمت که باروبنه جمع کنیم و همسایه امامرضا (ع) شویم. همین شد که بیش از نیمقرن پیش خانواده ما راه، سمت این گوشه خراسان کج کرد.
بوریاباف هستم. این حرفه را ابتدای آمدنم به مشهد در نشستوبرخاست با یکی از آشنایان یاد گرفتم و تا چشم باز کردم، یکی از اهالی این هنر بودم. بعد از مدتی شدم شاگرد حسین اولیازاده که دستی در این کار داشت و نامش را مردم راسته خیابان جهانبانی خوب میدانستند. خودش کارمند دادسرا بود و مغازهاش را سپرده بود به من.
در خیابان جهانبانی رو به آفتاب صبح که قدم میگرفتی، میرسیدی به مغازه ما. هشت سال شاگرد بودم تا اینکه برای خودم حجرهای دستوپا کردم. درِ چوبی تازهای هم به ورودیاش انداختم. آن روزها ولیان، استاندار مشهد، به صرافت عریض کردن خیابانها افتاده بود؛ برای همین بیآنکه به کسی اطلاعی بدهد، دستور میداد شبانه مغازهها و خانهها را خراب کنند. مدتی نگذشت که قرعه به نام خیابان ما افتاد. یک روز صبح وقتی به حجرهام رسیدم، دیدم که از دیوار و ستونش هیچ باقی نمانده است.
بوریاها و وسایلم را با آن درِ چوبی که تازه خریده بودم، گوشه خیابان گذاشته و همهچیز را با خاک یکسان کرده بودند. ازپا ننشستم و سمت دیگر شهر جای دیگری را مرتب کردم و مشغول به کار شدم. بوریابافی رونق خوبی داشت. آن روزها هنوز سدی روی رودخانه هیرمند نبود و اطراف مشهد نیزارهای فراوانی پیدا میشد که ماده اولیه کاروکسب را در اختیارمان قرار میداد.
از همان ابتدا ساکن گلشهر بودم. آب و برق و گاز نبود. کوچهها مالرو بود و بچهها مکتب و مدرسه نداشتند. حوالی سال ۵۹ بود. خندق روحآباد هم شده بود بلای جان مردم این گوشه شهر. وضعیت بد بهداشتی، انواع بیماریها و نبود امکانات، بیداد میکرد. طاقتم نیامد. با حاجآقا حیدری، امامجماعت مسجد قلعه کهنه و چند نفر دیگر از اهالی افتادیم پیِ آبادانی محله. چند ماه تمام کارمان شده بود اینکه در سازمانهای مختلفی مثل بلدیه و استانداری بچرخیم و نامهنگاری کنیم.
بالاخره تلاشمان جواب داد و توانستیم از شهردار و استاندار و باقی مسئولان دعوت بگیریم تا یک روز را با ما سرکنند. خاطرم هست استاندار با اتول، یک دور کامل در گلشهر زد و از همه آنچه نداشتیم، رونوشتی برداشت. نماز ظهر را که خواندند، همه جمع شدیم. استاندار از همه مسئولان خواست که بگویند چه برنامهای برای آبادانی دارند. حرف نانوایی شد. بعد هم رسیدیم به ساخت دو مدرسه پاسداران و رحیمزاده. کلانتری و پاسگاه هم دادند. آن روزها محله طلاب که مردمش اعیانیتر از ما بودند، هنوز این امکانات را نداشت.
حوالی سال ۵۹ خندق روحآباد شده بود بلای جان مردم این گوشه شهر. وضعیت بهداشت خوب نبود
بعدها حبیبیِ استاندار چندبار دیگر هم برای سرکشی آمد. همیشه دوچرخه سوار میشد. یک روز پرسیدم شما چرا اتول ندارید؟ گفت: «از من میشنوی، موتور هم سوار نشو. دوچرخهسوار که باشی، مردم تو را یکی از خودشان میدانند. میتوانی هروقت که خواستی، بزنی روی ترمز و به حرفهایشان گوش بدهی». در جریان همین آمدوشدها، آبادانی به گلشهرِ آن روزها آمد و مردم، تنی از بار گرفتاری و نداری آسوده کردند.
آن روزها زمزمه جنگ، دیگر داشت به نقل مجالس و حرف اصلی مردم در هر نشستوبرخاست تبدیل میشد. کار را کنار گذاشتم و شدم عضو بسیج. نیمچهسوادی داشتم و زود قبولم کردند. یک دوره آموزشی را در سپاه گذراندم و شدم مسئول اعزام نیرو و پشتیبانی از جبهه. پایگاهمان ابتدا حوزه ۴ مالکاشتر بود. بعد که تقاضا زیاد شد، گفتند هر کس برای ثبتنام به مسجد محلهاش مراجعه کند و این شد که مساجد به پایگاه اعزام نیرو به جبهه تبدیل شدند. یک مسجد را هم در هر محله بهعنوان مسجد مرکزی قرار میدادند که مسجد امامهادی (ع) در محله ما مسجد محوری بود. خاطرم هست در نوبت اول، ۸۱۶ بسیجی را آموزش دادیم و اعزام کردیم. گاهی صف اعزام به حدی شلوغ میشد که شبی ۱۰۰ نفر را راهی میکردیم.
در کنار اعزام نیرو، با تعدادی بسیجی، گروهی را در محله تشکیل دادیم و اسمش را گذاشتیم «انصارالمجاهدین». کارمان سرکشی و کمک به خانواده بسیجیانی بود که عازم جبهه شده بودند. آن روزها وضعم بد نبود. مغازه را سپرده بودم به شاگردم و خودم را وقف جنگ کرده بودم. به قول معروف از جیب میخوردم، اما مشکلی با این مسئله نداشتم.
روزهای فلاکتباری بود. مردم به نان شبشان محتاج بودند. نانواییها تعطیل شده بود. وضعیت در روستاها که خودشان گندم میکاشتند، بهتر بهنظر میرسید، اما مردم وسیله نقلیهای برای آمدوشد به روستا نداشتند؛ برای همین دستبهکار شدم. به یکی از آشنایانم در روستا سفارش پخت هزار قرص نان را دادم و گفتم خودم میآیم پِیَش. وانتباری داشتم که در این دوره خیلی به کارم آمد. اسم تمام اهالی محله را با تعداد اعضای خانواده روی کاغذی نوشتم.
رفتم نانها را بار زدم و برگشتم وانت را وسط محله نگهداشتم. بعد بر حسب فهرست، با توجه به عیالواری هر خانواده، بینشان نان توزیع کردم. این کار ادامهدار شد تاآنجاکه به محلات دیگری مثل پایینخیابان و بالاخیابان هم نان میرساندیم.
توزیع نفت و گازوئیل در زمستانها هم شد بخش دیگری از همین کار. مردم خیلی صبوری میکردند و گاهی زمستانهای خیلی سرد را با یک کرسی سر میکردند. این را هم بگویم که یک نمایندگی کپسول گاز هم داشتم؛ یعنی میرفتم شرکت گاز، کپسول پر میکردم و میبردم به خانههایی که مردشان در جبهه بود، تحویل میدادم و میگفتم: «تا آقایتان از جبهه برمیگردد، نگران چیزی نباشید.» هشت سال جنگ این طور گذشت و من از تکتک افراد خاطره دارم؛ از زمانی که اسمشان را در لیست اعزامیها مینوشتم تا وقتی کنار اسمشان با خودکار قرمز نوشته میشد: «شهید شد».
حبیبیِ استاندار چندبار دیگر هم برای سرکشی آمد. همیشه دوچرخه سوار میشد
خاطرم هست یک روز پیکی از خط مقدم آمد دم مسجد. خبر شهادت محمدجواد خداداداول را آورده بودند. ازقضا پدر شهید هم درست همان لحظه آنجا بود و داشتیم با هم صحبت میکردیم. پیک، او را نشناخت. نامه را به دستم داد و گفت: «یکی، یک کبوتر پروازی دارد.» نامه را باز کردم و اسم محمدجواد را دیدم. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. پدرش که روبهرویم ایستاده بود، فهمید. کاملمردی بود و دم برنیاورد، فقط گفت: «شکر.» گفتم: «حاجی! کبوتر شما هم پروازی شد.» مثل این اتفاقات را زیاد پشت سر گذاشتیم؛ البته خبر شهادت که به پایگاه میرسید، فرد ناشناختهای را میفرستادیم تا وضعیت خانواده را بررسی کند و به قول معروف نرمنرمک خبر را برساند.
ازآنجاکه مردم مرا میشناختند، از ترس اینکه خانواده شهید هول نکنند، هرگز خودم زنگ خانهای را برای این مهم نزدم، فقط میرفتم معراج شهدا و پیکرها را تحویل میگرفتم. در مشهد، دوشنبهها و پنجشنبهها روز تشییع پیکر شهدا بود. ما ۲۸ پایگاه اعزام نیرو داشتیم که ۱۴ پایگاه، ثابت بود و باقی پایگاهها فصلی بودند. این پایگاهها را ویژه روستاییان راه انداخته بودیم و معمولا زمستانها اعزامشان میکردیم؛ چون تابستان، وقت کشت و برداشت محصول بود و معذوریت داشتند.
چندباری هم برای پشتیبانی نیروها به خط مقدم رفتم؛ مثلا در منطقه اروند که سرعت آب به ۷۰ کیلومتر در ساعت میرسید و رزمنده نمیتوانست برای عبور خودش را به آب بزند، ما میرفتیم و طنابکشی میکردیم. در بعضی مناطق تا یک کیلومتر هم طناب میکشیدیم تا راهی برای عبور رزمندهها باز کرده باشیم. رزمندههای ما خیلی قوی بودند؛ یعنی ایمان راسخی داشتند و الا تجهیزات عراق کجا و تجهیزات ما کجا؟
یادم هست یکبار ۹۰ رزمنده و دکتر و امدادگر را از پایگاه خودمان فرستادیم منطقه جنگی. در آنجا با دشمن روبهرو شده بودند. شنیدم آنها فقط اسلحه «امیک» داشتند، اما دربرابر چندین تانک، مقاومت کرده بودند. هیچکس نمیتواند این همه غیرت را تصور کند.
هشت سال از جنگ گذشته بود. مردم خسته شده بودند. غذا و دارو و نیرو نداشتیم و اوضاع وخیم بود. روزی که خبر پذیرش قطعنامه آمد، در مسجد نشسته بودم. خیلی از آنهایی که در آنجا بودند، لب به اعتراض باز کردند و گفتند چرا امام این صلح را پذیرفت؟ همان لحظه رادیو، صدای امام را پخش کرد. امام گفت: «پذیرش قطعنامه برایم راحت نبود. گویا شربتی را که با زهر آلوده است، مینوشم.» وقتی این جمله به پایان رسید، همان افرادِ مخالف، زدند زیر گریه. گویا این جمله آرامشان کرده بود.
بعد از جنگ در کسوت همان رئیس بسیج مسجد صاحبالزمان (عج) قلعه کهنه گلشهر، خدمت میکردم. نیرو برای پاکسازی مناطق جنگی میفرستادم و خودم هم چندباری برای پاکسازی منطقه رفتم. نیمه دوم سال ۸۸ هم خودم را بازنشسته کردم؛ یعنی خودشان گفتند بهدلیل کهولت سن بهتر است ادامه ندهید. ۲۸ سال از ا ۷۵ سال زندگیام را لباس بسیج پوشیدم و خدمت کردم. تمام این سالها هم از سرمایهام خوردم. روزی که زمینگیر شدم، همسایهها گفتند: «برو از بسیج مقرری بگیر» کارتم را برداشتم و بردم، اما گفتند: «چون از ابتدا فیسبیلالله بوده و پرونده حقوقی تشکیل ندادهاید، چیزی به شما تعلق نمیگیرد.»
حالا سه سال است که ازکارافتاده و بیمار هستم. هیچ پساندازی هم برایم باقی نمانده است تاآنجاکه گاه میمانم برای خرید داروهایم چه کنم. اگر توانش را داشتم، منت کسی را نمیکشیدم و همچنان بوریابافی میکردم، اما حقیقت این است که بوریابافی هم دیگر رونقی ندارد و نمیتواند چرخ زندگی مرا با داشتن یک پسر دانشجو و دختر دمبخت بچرخاند. با این همه خدا را شاکرم، چون آنچه که نزد بندگان کم و بیمقدار جلوه میکند از دید خدا گم نمیشود.
* این گزارش در شمـاره ۱۹۵ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.